دیگر همه چیز تمام شد و مُردم. به پایان همه ی راه های نرفته وُ رفته رسیدم. در میانه ی ناباوری که چرا ناگاه در وضعیت مرگ ام و چرا این منم که باید بروم.

… و مرگ راهی بوده است که امروز می روم. حالا توی پارک بی هدف چرخ می زنم.

ساعت، ساعت، این ساعت های لعنتی، زمانی مرا به هیجان می آورد برای رسیدن. رسیدن به چیزهایی.

به ساعتم نگاه می کنم، چه ساعت زیبایی و هیچوقت ندیده بودم اش، فقط می خریدم. اکنون زمان هفت وُ چهل دقیقه را نشان می دهد. حوالی پاییز در مهر ماه.

صدای کودکان از درون حیاط دبستان فوران می کند، انگار بازی ها را به آسمان می پاشند و چلچله ای که روی چمن پارک قدم می زند را می ترسانند وُ فراری می دهند. چند متر آنسوی تر، چلچله باز بر چمن ها می نشیند، چمن هایی که آفتاب رنگ آمیزی شان کرده است، کم رنگ، پر رنگ و آنها که درخشان شده اند زیر نور خورشید. چلچله همچنان پر می کشد و

پست های مرتبط